دوقلوهاهومان وهورمزددوقلوهاهومان وهورمزد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هومان و هورمزد فرشته های آسمانی

یه روز سخت

وای خدایا خیلی دیر شده،دیگه داره سال نویی تند تند میرسه ومن هنوز هیچ کاری نکردم،هرچند که بیس و هفتم دوتا نیروی کمکی واسم میرسه که جابجایی کلی رو بکنم،ولی دیگه جمع وجور کردن کمدها وچه میدونم تمیز کردن یخچال و کابینتها که کار خودمه.و این عملیاتها دقیقا در زمان خواب فسقلیها انجام میشه یا وقتی که همسر مهربان منزل باشند.خلاصه دیروز صبح زود بیدار شدم که یواشکی یخچالو تمیز کنم.بعد از آبی به سروصورت زدن ،تا وارد آشپز خونه شدم وداشتم تمرکز میکردم که از کجای یخچال شروع کنم دیدم یکی لباسمو میکشه،با تعجب به پشت نگاه کردم ودیدم هورمزد خواب آلود واخمو منو نگاه میکنه و بی صدا که انگار کسی رو در حین دزد...
25 اسفند 1392

کارهای خطرناک

فکرکنم تمام مامانا با من موافق باشند که وقتی بچه ها در سکوت مطلق هستند  یازمانی که بیش از حدسر وصدا میکنند ،حتما یه جای کار میلنگه وپای یه خراب کاری در میونه.... این از حکایت فندق های من دیشب من وبابایی پشت کامپیوتر نشسته بودیم وبابایی داشت جزوه آماده میکرد تاشاگرداش تو تعطیلات عید از مطالب درسی عقب نمونند(نمیدونم آخه این چه کاریه که دبیرها به زور میخوان عید بچه هارو خراب کنند )خلاصه منم نشسته بودمو داشتم از سیر تا پیاز اتفاق های روزانرو با هیجان واسه بابایی تعریف میکردم که به یک باره صدای جیغ وخنده شما در حده تیم ملی بلند شد،ماهم که فهمیده بودیم شما در حال شیطنت هستید سراسیمه خودمونو ر...
18 اسفند 1392

شیطونکها با هم دوست میشوند

خوووووب خدارو شکر پسری هورمزد حالش بهتره،باید تا 10روز آنتی بیوتیکشو بخوره ولی کلا بهتره.هومان جانمم به امید خدا دیگه مبتلا نمیشه.     هومان از ترس مریضه به ارتفاع پناه برده پسریها من نمیدونم شما با اینکه دوقلو هستید ولی چرا اینقدر همیشه بینتون جنگ ودعواست وچرا سر هیچی باهم کنار نمییاید.این حسرت به دل من موند که شما بی نهاییت باهم مهربون باشیید. این میان جگری بینتون منو کلافه میکنه فقط صبح ها که یکیتون خوابه اونیکی دست از سرش بر نمیداره تابیدارشه.یاگاهی با محبت همدیگرو نگاه میکنید وبه هم میخندید که من به بابایی میگم دلم نمیخواد این لحظه هیچ وقت تموم بشه یا حساسیت دار...
18 اسفند 1392

پسلی هورمزد ملیض شده

پسریها، امروز یک شنبه 11اسفنده  است.مادر این چند روز خییلی سرش شلوغ بود.مهمترینش مریضی هورمزدیه،بمیرم برات مادر.خیلی شدید تب کردی،دکتر میگه برا   خاطر لوزه سومته که اینقدر زود مریض میشی.تبت 39/5درجه بود.مادر دیگه عمرم   تموم شد تا تبتو کنترل کرد.همش بی حلای،بدتر از حال مادر بابایی کلافست،همش   میگه بچه ها که مریض میشن طاقت هیچیی رو ندارم.اینجاست که من با کنجکاوی   ازش میپرسم:پس من که مریض میشم چرا حال واوضاع شما اینجوری نیست؟پس معلومه منو کمتر دوست داری!!! بابایی میگه نه،این چه حرفیه؟؟ازمن اصرار   از اون انکار حالا بگذریم ،،،خدانکنه هومان هم مرض بشه،جون پیشی من شما...
15 اسفند 1392
1